محل تبلیغات شما



این روزها بیشتر از همیشه می فهمم که هر آدمی اندازه های نا متعارف خودش رو داره، تقریبا همه آدم های اطرافم یه روزی بزرگتر و یه روزی کوچیکتر از اونی میشن که توی ذهن من بودن، اینه که دنبالشم وجوه متغیر رو توی آدما پیدا کنم.

کجا ابعادشون ثابت شده و کجاها هنوز در حال چاق و لاغر شدنه.

ابعاد تو هم همین طوره، ابعاد منحصر به فرد خودت رو داری تو. که همچنان در تغییره برام ولی سرعت تغییراتش کمتر شده.

۵شنبه دوباره یه حالی بودم، از خونت که اومدم بیرون تلو تلو می خوردم باز، وسط کوچه کناره یه حاشیه سبز نشستم رو به دیوار یک خونه، کیفم را گذاشتم روی زمین و نفس کشیدم، دور و برم را پاییدم، خوشبختانه هیچ شناسی نبود، باز نفس کشیدم و نفس کشیدم، شیرینی هایی که گذاشته بودی را دادم به مامان بابا که خیلی با لذت خوردند بسته پاستیل یونا را هم دادم به خودش که بازش کرد و به هر کداممان یک کرم رنگی شیرین و ج داد.

حس کردم نمی توانم بشینم، دراز کشیدم و قلبم درد می کرد.نمی دانستم چرا درد می کند، فقط می دانستم که مربوط به چیزی میانه من و توست، کمی بیرون از من و با چهار انگشت فاصبله تا تو،نه از من می کشد بیرون و نه به تو می رسد فقط مرا کش می دهد یک کش و قوس جانانه که با ابعاد تو در تناظر است تا صبح با درد و لرزش کنار آمدم و بعد زدم به کوه . شب مهتاب و هوای سرد و سبک کوه قلبم را باز کرد و دردم به قوام رسید .

با رفقای قدیم خندیدم و سینه ام باز شد، نفس های یونا را بو کشیدم تازه بود و خوش، بوی کنار می داد اول صبح های زمستان خانه خیابان بیست متری و بوی شب بوهای خانه پدربزرگ آخر شب ها که جمع مان جمع بود و رنگ گل های میمونی بود که با دست دهانشان را باز می کردم و بو می کشیدم.

حالا حالم خوب است، باید طاقت بیاورم رفیق.

هنوز خیلی کار دارم!!!!!


خانه را جارو کردم، گردگیری کردم، برگ های همه گلدان ها را با انگشتهام نوازش کردم، تصمیم گرفتم چای چند میوه هندی دم کنم، دو فنجان  سبز را انتخاب کردم، نبات زعفرانی سحرخیز گذاشتم کنار فنجان ها ، شاید هم بعد از دم آمدن چای، می ریختمش توی قوری، قرار بود همه چیز معمولی باشد، بیاید و درباره معمولی ترین اتفاقات زندگی حرف بزنیم با یک حال خوب. معمولی ترین نوشیدنی را بخوریم با کمی عطر و بوی متفاوت و لباس سفید هندیم را بپوشم با چرخدوزی های فیل روی شکمش. قرار بود همه چیز معمولی باشد و من یک حال خوب معمولی را با او بگذرانم. 

نیامد، نخواست معمولی باشد، نمی خواهد مرا به معمول برساند . نمی گذارد به معمول برسیم.

چای چند میوه هندی توی فنجان سبز لب میزد، رنگش سرخ بود، سرخ شفاف، نبات زعفرانی را دور فنجان چرخاندم، عطرش مستم کرد، خنکای شب حریر ابی پرده را پر داد. تا صبح با او حرف زدم، از غیر معمول ترین چیزهایی  که می شود گفت با غیر معمول ترین حال ممکن در غیر معمول ترین مهمانی زندگی تا سوزش هولناک شب و خواب با چشمان باز بسته.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

روح گمشده حضرتِ خودمِ تنها ... mahakchair